صبح را به تمامی کار کردم. تمام عصر را هم. و نیمی از شب را هم. به خانه که رسیدم پاهایم را در آب سرد فرو بردم و به دیوار سرد تکیه زدم. بعد روی زمین دراز کشیدم و چشمهایم را بستم.
توی داستان ایوان ایلیچ، ایوان ماجرای مرگ خودش را روایت میکند. عجیب اینجاست که او همچنان بعد از لحظهی مرگ خودش هم، از روایت دست نمیکشد. من چشمهایم را بستهام و سکوت جریان دارد.
کیارستمی جایی درباره فیلم کلوزاپ (که روایتی درباره شخصی است که پیش یک خانواده، خود را مخملباف جا زده است) گفته است که وقتی مادر خانواده، مخملباف واقعی را دید به او گفت "ناراحت نشوید اما آن مخملباف قلابی از شما مخملبافتر است." کیارستمی میگوید انگار زندگی همین است. ادمی که خودش باشد برای دیگران جذابیتی ندارد. ناچار دست به ادا و ایفای نقش میزند. شاید برای همین باشد که امروز توی مملکت ما هزاران هزار شاعر و فیلسوف و هنرمند و عالم داریم که شعر و فلسفه و علمشان هیچ است. زیر پوستهی ظاهرشان مثل گردوهای باغ پشت حیاط مدرسه دوران کودکی، پوک و توخالیست. حرفشان هم یک شاهی ارزش ندارد. اداست و ادا و ادا. ناگفته نماند که وضع خود من نیز بهتر از این جماعت نیست. چه میشود کرد.
کارگردان صبح تا شب دستش را زیر چانهاش زده بود و ناامید از یافتن سالن اجرا با خودش حرف میزد. یک وقت نگاهم افتاد توی چهرهاش و دیدم دارد اشکهایش را پاک میکند. نگاهم را یدم. آدمی با این همه ذوق و استعداد، حالا نه توان مالیاش را دارد و نه دیگر انگیزهاش را. ولی گریهاش واقعیست. ادم میفهمد. میگویم غصهاش را نخور. سکوت میکند. باز مشغول کد زدن میشوم. حواسم که دوباره جمع میشود، هوا تاریک است و کارگردان و بچهها رفتهاند.
حوالی سی و دو سالگی ادم دیگر فهمیده است که زندگی چیز زیادی برای ارائه به انسان ندارد. رفته بودم روستای پدربزرگ. پدرم جایی را با انگشت در میان بیابان نشان داد که زمینش صاف و هموار بود. پدرم میگوید آنجا چیزی نزدیک به صد سال پیش روستای آبادی بوده و این زمین صاف هم سقف خانههای آن ابادی بوده. بعد به دلایلی که نمیدانیم، روستا زیر شن و خاک بیابان مدفون شده. حالا دیگر کسی از شرح عاشقی ادمهای آن روستا چیزی نمیداند. از زیبایی دخترانش و باغهای انگورش چیزی در یاد کسی نمانده است. حتا گورستان آن هم ناپدید شده. فقط یک پیرمرد که انگار از سرنوشت ادمهای آن روستا اطلاع داشته هم تا اخر عمرش درباره آن سکوت کرده. روزگاری که زیاد هم دور نیست خواهد آمد و کسی ما را به خاطر نخواهد آورد. خیام میگوید این نقد بگیر و تکیه بر نسیه مکن. یکی هم میپرسد کدام نقد را میگویی پدرجان.
ساعت مچی پدربزرگ، امروز، دقیقا چهارسال بعد از رفتنش، از کار افتاد. نزدیکی غروب، رفتم و برایش فاتحهای خواندم. بعد که به اتاق برگشتم، دو رکعت نماز خواندم و تفألی به شاملو زدم. این شعر آمد که
اگر مرگ
همه آن لحظهی آشناست که ساعتِ سرخ
از تپش باز میماند
وشمعی که به رهگذر باد
میان نبودن و بودن
درنگی نمیکند
خوشا آن دم که زنوار
با شادترین نیاز تنم
به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار باز ماند
دردا!
دردا که مرگ
نه مردن شمع
و نه باز ماندن ساعت است
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه بازش یابی
تجربهیی است
غمانگیز
غم انگیز
نشسته بودم روی نیمکت چوبی پارک. اوج پاییز بود. نسیمْ، سرد و آهسته میآمد. بیمقدمه. و برگ زرد درختان میبارید. بعد از آن سوتر پیرمردی آمد با جوانی. با لباس سبز و کهنهی باغبانی. پیرمرد کیسهی شفاف بزرگی را نگه داشته بود و جوان، برگهای زرد را از معبر آدمها، به سمت پیرمرد جارو میزد. چند دقیقه که گذشت، انبوهی برگ زرد، اطراف پیرمرد را پر کرده بود. همین که جوان به صرافت ریختن برگهای زرد در کیسهی شفاف افتاد، نسیم تندی وزیدن گرفت و هزاران برگ زرد، از اطراف پیرمرد در معبر آدمیان پراکنده شد. و هزاران برگ خشک دیگر از درختان فرو افتاد. پیرمرد لبخند تلخی زد و جوان، در جای خودش ایستاد. دقیقههای تلاش، و امیدی که ناباورانه با باد رفت.
داشتم از کنار جدول خیابان به موازات میگذشتم. نزدیکی غروب و توی روشنایی گرگ و میش. پیرمردی که در خلوت خیابان از پشت سر به من نزدیک میشد، با آوای لرزان و حزین میخواند " که یاران برفتند و ما بر رهیم . که یاران برفتند و ما بر رهیم که یاران برفتند و ما بر رهیم.
بعد با قدمهای تند از کنارم گذشت و توی ظلمت انتهای خیابان ناپدید شد. در حالی که دندانهایم از سختی سرما بهم میخورد زمزمه کردم "چرا دل بر این کاروانگه نهیم."
دیدهام بعضی از ادمهایی که فکرشان خوب کار میکند گاه به تنهایی عظیمی گرفتار میشوند. پس از هزاران سال تکامل، طبیعت هنوز راه حلی برای غلبه بر این بحران پیدا نکرده. اما هنوز جای شکرش باقیست. سالها میگذرند و آرام آرام از آن فضای یخزده و تاریک پوچگرایی بعد از جنگ جهانی دور میشویم. حالا آهسته آهسته پذیرفتهایم که زندگی به رغم دردهایش زیباییهایی هم دارد. حالا کم کم دریافتهایم که باید آن شان و منزلتی را که شایسته وجود ماست برای خود متصور شویم. باید بپذیریم که در وجه عام ما نیز مردمی هستیم.
یک ادم جدید چند روزی هست که امده و همکارم شدیم. سابق بر این کارگردان تئاتر و نمایشنامه نویس بوده. آدم جالبی است. اما بقول شاعر گرفتار رنج هنرمند بودن و هنردوست بودن شده. آن گونه که میگوید
عشق میورزم و امید که این فن شریف چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود.
و حرمان همین اندوه حاصل از رنج پیوند با هنر است. گله میکرد از ادم ها. که چرا عمق زندگی ها اندک است و چرا ذائقه مخاطب اینقدر نزول کرده. بهرحال ادم جالبی است. دیروز بعد از ساعت کاری امده کنار من نشست و بی مقدمه شروع کرد به صحبت. حرف هایمان که تمام شد چهار ساعت گذشته بود. از سینمای دیوید لینچ گفت. از شبهای تهران گفت. از آن روزی که خاتمی به دانشگاه تهران رفته بود گفت. از ان ادم هاست که روزنه ای به دنیایش پیدا کرده ام. مثل خودم ادم کم حرفیست. خلاصه زندگی خوبی دارد.
از آن ادم هایی ست که سیم هدفونش هم گره نمیخورد.
یکی جایی نوشته بود که حس میکند زندگی یک اتفاق خوب به او بدهکار است. من آن شبی که فردایش میخواستم به این شرکت بیایم خواب این پسر را دیده بودم. حالت چهره و ریش و سبیلش را. بالاخره یک روز آمد و درست نشست همان جایی که در خواب دیده بودم. ادم غمگین میشود.
در زندگی چیزهایی هست که تا آنها را از آدم نگیرند، متوجه حضورشان نمیشود. میگویند زندگی، سلسله این فقدان های متوالی ست. نوشته بود که فقدان، علتی برای اضطراب است و دلهره، انسان را از خودش بیگانه میسازد.
آدم از این فقدان گریزان است. آدم از فقدان آزادی گریزان است. از فقدان عشق و از تنهایی گریزان است. بعد، آن جان آزادهای که میتواند حرف بزند، آن کس که میتواند خودش را بیان کند، آدمی که ساز میزند، نقاشی میکشد، مینویسد، راهی برای ابراز این فقدان پیدا میکند. به خیال پناه میبرد. شروع به تخیل میکند و سر میگذارد بر دامن زیبایی هنر، به زیبایی شعر. حافظ میخواندم. یکجایی که شاعر خودش را دچار تنهایی یافته، چنین گفته بود
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا
که شب تا روز
سخن با ماه میگویم
پری در خواب میبینم
شاعر، درغم فقدان معشوق، به دامان ماه پناه آورده است. و با فرشتگان سخن میگوید. شاعر، عناصر طبیعی و متافیزیکی را برای لحظهای التیام از این درد به یاری طلبیده است. آدم غم این حالت را خوب میفهمد.
جامعه، علتی برای اضطراب است. میگوید اضطراب اساسا یک امر اجتماعی است و گریبان روشنفکر را هم خواهد گرفت. میگوید کارکرد روشنفکر، داشتن تفکر انتقادی است که باید مایه نشاط جامعه باشد. اما وقتی شرایطی پیش می آید که با تفکر انتقادی همخوانی ندارد، تفکر انتقادی به سرچشمهی اضطراب تبدیل میشود.
برای انسانهای دیگر جامعه هم، جان کندن مردم از صبح تا شب برای گذران زندگی، مجالی برای تفکر باقی نمیگذارد. و آدمی به سمت شی شدگی و از خود بیگانگی میرود. مردمی که قدرت بیان ندارند و نتیجه این عدم توانایی، فقط در جنبه های رفتاری مردم قابل مشاهده است. افسردگی، اضطراب، پریشانی و رنجوری. میشود جامعه ای که مردمانش گرفتار عدم خلاقیت و فراغ خاطر، گرفتار تنش و افسردگی شده اند.
براهنی، در چنین شرایطی، سرزمین بلا دیده و مصیب زده را خطاب قرار میدهد و از رنج مردمان میگوید
با تو ام ایرانه خانم زیبا
دق که ندانی که چیست گرفتم
دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامم از آن تو بادا
گرچه ندارم خانه در اینجا، خانه در آنجا.
هایدگر، تعبیری برای مقیم شدن انسان در جهان دارد. انسانی که به موقعیت خاصی در هستی پرتاب شده و در جهان مسکن گزیده است. براهنی، از انسانی میگوید که دچار از خود بیگانگی شده، از خانه اش و از خودش آواره شده. شاعر، بجای تمامی مردم سرزمینش، اندوهگین است.
اولین باری که سهراب خواندم، در هفده سالگی بود. برف سختی باریده بود و آب رفته بود توی کفشهایم. داشتم از دانشگاه برمیگشتم. توی یک کتابفروشی، هشت کتاب را دیدم و شرق اندوه را خواندم.
میگویند آدم ها معشوق شان را با آدم های دیگر، یا با معشوق های قبلی شان مقایسه میکنند. توی زمستان یخ زده، دستان سرد معشوقه اش را گرفته بود و وقتی که توی خیابان تنها شد این را خواند
یار ما این دارد و آن نیز هم.
دل فدای او شد و.
سارتر میگوید، برقراری رابطه اصیل با دیگری ممکن نیست. و بنابراین انسان محکوم به تنهایی ابدی است. سارتر آن گونه تنهاست که ماه بالای سر تنهایی اش نیست. دیشب، شرق اندوه را میخواندم دوباره. تنهایی روشن. غم زیستن بدون آزادی. غم زیستن.
نوشته بود آدمیزاد که خیک ماست نیست که انگشت توی ماست بزنی و جایش هم بیاید. جای انگشت درد و رنج و تنهایی و بیپناهی همیشه در آدم میماند.
سایه شدم و صدا کردم:
کو مرز پریدن ها,دیدن ها ؟ کو اوج "نه من", دره ی"او"؟
و ندا آمد:لب بسته بپو
مرغی رفت,تنها بود,پر شد جام شگفت
و ندا آمد :بر تو گوارا باد,تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر"او"می چید,"او"می چید
و ندا آمد:و هجومی ازخورشید
ازصخره شدم بالا،در هر گام,دنیایی تنها تر,زیباتر
و ندا آمد:بالاتر,بالاتر!
آوازی از ره دور:جنگل ها می خوانند؟
و ندا آمد:خلوت ها می آیند
و شیاری ز هراس
و ندا آمد:یادی بود, پیدا شد, پهنه چه زیبا شد!
"او"آمد,پرده ز هم وا باید,درها هم
و ندا آمد:پرها هم.
در اوج گرمای ظهر آخرین روز تیرماه توی بیآرتی ایستاده بودم و فکر میکردم که چه چیزی سبب میشود که زندگی را در روزهای طاقتفرسا و نفسگیرش تاب بیاوریم. مخصوصا توی این روزهای تیره. به فاصله چند لحظه یک کلمه در مغزم چشمک زد: امید. و درست لحظهای بعد اتوبوس از جلوی ساختمانی رد شد که روی دیوارش، کسی با رنگ آبی نوشته بود: امید
این روزها زندگی من چگونه است؟ خیلی ساده بیست و یک ساعت بیداریام را به دوازده ساعت کار و پژوهش، یک ساعت ورزش و یکی دو ساعت مطالعه تقسیم کردهام. گاهی وقتها با ادمهای توی خیابان و پارک هم صحبت میکنم. آخر شبها هم ماشین را برمیدارم و میروم به جاده متروک حوالی شهر و سرعت ماشین را تا صد و هشتاد کیلومتر بالا میبرم. همان سرعتی که اولین نشانههای تعلیق در آن رخ میهد. تعلیق در معنای واقعی آن. یک دفترچه یاادداشت جیبی خریدهام و برنامهی پنج سال آینده زندگی را روی صفحات زلالش نوشتهام. برنامهای که هر روز اندکی پیش میرود و این گونه زندگیام از معنای ماهویاش تهی نمیشود.
گاهی هم پشت پنجره اتاقم مینشینم و یکی دو ساعتی را فکر میکنم. پنجشنبهها به کارگاه سفالگری میروم و کوزه میسازم. دوستان خوبی هم دارم که روشنی زندگیاند.
غروبها که به خانه میرسم میروم توی حیاط و پاهایم را درون حوض کوچکی که در نوجوانی ساختهام فرو میبرم. و عکس آسمان را در آب میبینم. به قول سهراب هیچ تقصیر درختان نیست.
برای مااههای آینده چند کتاب از آرنت و پوپر و یکی دوتایی از مارکوزه و نیچه کنار گذاشتهام. اگر آسمان یاری کند میخواهم یکی دوتایی تیاتر معمولی هم در ایرانشهر تماشا کنم. برای خودم یک عطر خوشبو هم بخرم.
از هزارتوهای صعب گذشتن و مثل بورخس در سادگی و سکوت زیستن.
درباره این سایت