ساعت مچی پدربزرگ، امروز، دقیقا چهارسال بعد از رفتنش، از کار افتاد. نزدیکی غروب، رفتم و برایش فاتحهای خواندم. بعد که به اتاق برگشتم، دو رکعت نماز خواندم و تفألی به شاملو زدم. این شعر آمد که
اگر مرگ
همه آن لحظهی آشناست که ساعتِ سرخ
از تپش باز میماند
وشمعی که به رهگذر باد
میان نبودن و بودن
درنگی نمیکند
خوشا آن دم که زنوار
با شادترین نیاز تنم
به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار باز ماند
دردا!
دردا که مرگ
نه مردن شمع
و نه باز ماندن ساعت است
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه بازش یابی
تجربهیی است
غمانگیز
غم انگیز
درباره این سایت