داشتم از کنار جدول خیابان به موازات میگذشتم. نزدیکی غروب و توی روشنایی گرگ و میش. پیرمردی که در خلوت خیابان از پشت سر به من نزدیک میشد، با آوای لرزان و حزین میخواند " که یاران برفتند و ما بر رهیم . که یاران برفتند و ما بر رهیم که یاران برفتند و ما بر رهیم.
بعد با قدمهای تند از کنارم گذشت و توی ظلمت انتهای خیابان ناپدید شد. در حالی که دندانهایم از سختی سرما بهم میخورد زمزمه کردم "چرا دل بر این کاروانگه نهیم."
دیدهام بعضی از ادمهایی که فکرشان خوب کار میکند گاه به تنهایی عظیمی گرفتار میشوند. پس از هزاران سال تکامل، طبیعت هنوز راه حلی برای غلبه بر این بحران پیدا نکرده. اما هنوز جای شکرش باقیست. سالها میگذرند و آرام آرام از آن فضای یخزده و تاریک پوچگرایی بعد از جنگ جهانی دور میشویم. حالا آهسته آهسته پذیرفتهایم که زندگی به رغم دردهایش زیباییهایی هم دارد. حالا کم کم دریافتهایم که باید آن شان و منزلتی را که شایسته وجود ماست برای خود متصور شویم. باید بپذیریم که در وجه عام ما نیز مردمی هستیم.
درباره این سایت