نشسته بودم روی نیمکت چوبی پارک. اوج پاییز بود. نسیمْ، سرد و آهسته می‌آمد. بی‌مقدمه. و برگ زرد درختان می‌بارید. بعد از آن سوتر پیرمردی آمد با جوانی. با لباس سبز و کهنه‌ی باغبانی. پیرمرد کیسه‌ی شفاف بزرگی را نگه داشته بود و جوان، برگهای زرد را از معبر آدم‌ها، به سمت پیرمرد جارو میزد. چند دقیقه که گذشت، انبوهی برگ زرد، اطراف پیرمرد را پر کرده بود. همین که جوان به صرافت ریختن برگهای زرد در کیسه‌ی شفاف افتاد، نسیم تندی وزیدن گرفت و هزاران برگ زرد، از اطراف پیرمرد در معبر آدمیان پراکنده شد. و هزاران برگ خشک دیگر از درختان فرو افتاد. پیرمرد لبخند تلخی زد و جوان، در جای خودش ایستاد. دقیقه‌های تلاش، و امیدی که ناباورانه با باد رفت.


مشخصات

آخرین جستجو ها