در زندگی چیزهایی هست که تا آنها را از آدم نگیرند، متوجه حضورشان نمیشود. میگویند زندگی، سلسله این فقدان های متوالی ست. نوشته بود که فقدان، علتی برای اضطراب است و دلهره، انسان را از خودش بیگانه میسازد.
آدم از این فقدان گریزان است. آدم از فقدان آزادی گریزان است. از فقدان عشق و از تنهایی گریزان است. بعد، آن جان آزادهای که میتواند حرف بزند، آن کس که میتواند خودش را بیان کند، آدمی که ساز میزند، نقاشی میکشد، مینویسد، راهی برای ابراز این فقدان پیدا میکند. به خیال پناه میبرد. شروع به تخیل میکند و سر میگذارد بر دامن زیبایی هنر، به زیبایی شعر. حافظ میخواندم. یکجایی که شاعر خودش را دچار تنهایی یافته، چنین گفته بود
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا
که شب تا روز
سخن با ماه میگویم
پری در خواب میبینم
شاعر، درغم فقدان معشوق، به دامان ماه پناه آورده است. و با فرشتگان سخن میگوید. شاعر، عناصر طبیعی و متافیزیکی را برای لحظهای التیام از این درد به یاری طلبیده است. آدم غم این حالت را خوب میفهمد.
جامعه، علتی برای اضطراب است. میگوید اضطراب اساسا یک امر اجتماعی است و گریبان روشنفکر را هم خواهد گرفت. میگوید کارکرد روشنفکر، داشتن تفکر انتقادی است که باید مایه نشاط جامعه باشد. اما وقتی شرایطی پیش می آید که با تفکر انتقادی همخوانی ندارد، تفکر انتقادی به سرچشمهی اضطراب تبدیل میشود.
برای انسانهای دیگر جامعه هم، جان کندن مردم از صبح تا شب برای گذران زندگی، مجالی برای تفکر باقی نمیگذارد. و آدمی به سمت شی شدگی و از خود بیگانگی میرود. مردمی که قدرت بیان ندارند و نتیجه این عدم توانایی، فقط در جنبه های رفتاری مردم قابل مشاهده است. افسردگی، اضطراب، پریشانی و رنجوری. میشود جامعه ای که مردمانش گرفتار عدم خلاقیت و فراغ خاطر، گرفتار تنش و افسردگی شده اند.
براهنی، در چنین شرایطی، سرزمین بلا دیده و مصیب زده را خطاب قرار میدهد و از رنج مردمان میگوید
با تو ام ایرانه خانم زیبا
دق که ندانی که چیست گرفتم
دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامم از آن تو بادا
گرچه ندارم خانه در اینجا، خانه در آنجا.
هایدگر، تعبیری برای مقیم شدن انسان در جهان دارد. انسانی که به موقعیت خاصی در هستی پرتاب شده و در جهان مسکن گزیده است. براهنی، از انسانی میگوید که دچار از خود بیگانگی شده، از خانه اش و از خودش آواره شده. شاعر، بجای تمامی مردم سرزمینش، اندوهگین است.
اولین باری که سهراب خواندم، در هفده سالگی بود. برف سختی باریده بود و آب رفته بود توی کفشهایم. داشتم از دانشگاه برمیگشتم. توی یک کتابفروشی، هشت کتاب را دیدم و شرق اندوه را خواندم.
میگویند آدم ها معشوق شان را با آدم های دیگر، یا با معشوق های قبلی شان مقایسه میکنند. توی زمستان یخ زده، دستان سرد معشوقه اش را گرفته بود و وقتی که توی خیابان تنها شد این را خواند
یار ما این دارد و آن نیز هم.
دل فدای او شد و.
سارتر میگوید، برقراری رابطه اصیل با دیگری ممکن نیست. و بنابراین انسان محکوم به تنهایی ابدی است. سارتر آن گونه تنهاست که ماه بالای سر تنهایی اش نیست. دیشب، شرق اندوه را میخواندم دوباره. تنهایی روشن. غم زیستن بدون آزادی. غم زیستن.
نوشته بود آدمیزاد که خیک ماست نیست که انگشت توی ماست بزنی و جایش هم بیاید. جای انگشت درد و رنج و تنهایی و بیپناهی همیشه در آدم میماند.
سایه شدم و صدا کردم:
کو مرز پریدن ها,دیدن ها ؟ کو اوج "نه من", دره ی"او"؟
و ندا آمد:لب بسته بپو
مرغی رفت,تنها بود,پر شد جام شگفت
و ندا آمد :بر تو گوارا باد,تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر"او"می چید,"او"می چید
و ندا آمد:و هجومی ازخورشید
ازصخره شدم بالا،در هر گام,دنیایی تنها تر,زیباتر
و ندا آمد:بالاتر,بالاتر!
آوازی از ره دور:جنگل ها می خوانند؟
و ندا آمد:خلوت ها می آیند
و شیاری ز هراس
و ندا آمد:یادی بود, پیدا شد, پهنه چه زیبا شد!
"او"آمد,پرده ز هم وا باید,درها هم
و ندا آمد:پرها هم.
درباره این سایت